۱۳۹۴ دی ۲۵, جمعه

نامه ی تاریخی چارلز چارلی چاپلین به دخترش جرالدین

چارلز چارلی چاپلین
چارلز چارلی چاپلین
نامه زیبائی هست با خواندن آن پی به شخصیت چارلی چاپلین می توان برد.
چارلی چاپلين، هنرمند بزرگ سينما و فيلم سازی است که در آثارش به انسان ارج نهاده و فساد و تباهی را به گونه طنز آميز به باد انتقاد مي گيرد. وي نامه ای به دخترش جرالدين چاپلين دارد که يکی از با ارزش ترين نوشته ها به شمار می آيد. اين نوشته سرشار از نکات اخلاقی ، بسيار زيبا و خواندنی است .
این نامه دارای محتوای عمیق عاطفی و زاویای تعلیمی و تربیتی می باشد. چارلی نامه را با شکوه از تنهایی خود شروع می کند و بعد محبت خود را به دخترش در قالب زیباترین جملات ادبی بیان می دارد.
چارلی از روزهای کودکی جرالدین حکایت می کند و بعد، از فقر و مشکلات و کارهای هنری خود یاد آور می شود. چارلی در این قسمت انگیزه ی خود را از کار در سینما برای جرالدین بیان می کند و می گوید:”به دنبال تو نام من است، با همین نام یک عمر بیش تر مردم را خنداندم و بیش تر از آن چه آنان خندیدند،خود گریستم. بدنبال آن چارلی دختر خود را تعلیم می دهد و می گوید:جرالدین در نیایی که تو زندگی می کنی تنها رقص و موسیقی نیست. وجرالدین را متوجه فقرا و گرسنگانی می سازد که در سرک های پاریس مشغول دریافت غذا برای سیر کردن شکم خودهستند چاپلین جرالدین را هشدار می دهد که متوجه نیازمندان و فقرا باشدو با اشاره به گذشته  پر از مشکلات و فقر خودش،جرالدین را نیز یکی از فقرا می خواند. و نصب کولی او را به یادش می آورد و می گوید که تمام دختران کولی زیبا می رقصند و تنها جرالدین نیست که زیباست و زیبا می رقصد. چاپلین از فرستادن چک بانکی سفید به جرالدین یاد می کند و از او می خواهد که با پولش فقرا را کمک کند. چاپلین ارزش پول را برای جرالدین تعریف می کند و می گوید:”دل به زر و زیورمبند، زیرا بزرگ ترین الماس جهان آفتاب است و خوشبختانه این الماس بر گردن همه می درخشد…”.
این نامه در جمع بهترین نوشته های دنیا قرار گرفته و حاصل ۸۸ سال تجربه عمر چارلی چاپلین است که بدون شک پیام عمیق به جرالدین و هرخواننده ی دیگر انتقال می دهد. چارلی را می توان از تأثیر گذارترین افراد در قرن بیستم میلادی به شمار آورد؛ چنانچه مارتین سیف در کتاب “چاپلین، یک زندگی” چارلی را نه تنها یک مرد بزرگ بل یک غول می خواند و مبالغه نیست که چارلی را غول تعلیمی در سینمای صامت خواند.
جرالدین دخترم
 اینجا شب است؛ یک شب نوئل. در قلعه کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند؛ نه برادر و خواهر تو و حتّی مادرت. به زحمت توانستم بی آن که این پرندگان خفته را بیدار کنم، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن؛ به این اتاق انتظار پیش از مرگ، برسانم. من از تو دورم، خیلی دور... امّا چشمانم کور باد، اگر یک لحظه تصویر تو را از جلو چشمان من دور کنند. تصویر تو آنجا روی میز هست. تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آنجا، در پاریس افسونگر، بر روی آن صحنهپر شکوه "شانزلیزه" می رقصی. این را میدانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی٬ آهنگ قدمهایت را میشنوم و در این ظلمات زمستانی، برق ستارگان چشمانت را می بینم.
من پدر تو هستم جرالدین؛ من چارلی چاپلین هستم. وقتی بچه بودی، شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم؛ قصه زیبای خفته در جنگل؛ قصهاژدهای بیدار در صحرا. خواب که به چشمان پیرم می آمد،طعنه اش میزدم و می گفتمش برو، من در رؤیای دخترم خفته ام. رؤیا می دیدم جرالدین؛ رؤیا! رؤیای فردای تو؛ رؤیای امروز تو. دختری می دیدم به روی صحنه، فرشته یی می دیدم به روی آسمان،که می رقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند: "دختره را می بینی؟ این دختر همان دلقک پیره. اسمش یادته؟ چارلی". آره من چارلی هستم. من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت تو است. برقص. من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم٬ و تو در جامه  حریر شاهزادگان می رقصی. این رقص ها،و بیشتر از آن، صدای کف زدنهای تماشاگران،گاه تو را به آسمان ها خواهد برد. برو. آنجا برو، امّا، گاهی نیز به روی زمین بیا، و زندگی مردمان را تماشا کن؛ زندگی آن رقّاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را، که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که از بینوایی می لرزد. من یکی از اینان بودم جرالدین، و در آن شبها؛ در آن شبهای افسانه یی کودکی های تو، که تو با لالایی قصه های من٬ به خواب می رفتی، و من باز بیدار می ماندم و در چهرۀ تو می نگریستم، ضربان قلبت را می شمردم و از خود می پرسیدم: چارلی، آیا این بچه گربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر